یک روز پرکار
پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست. از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن. وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم...