سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

یک روز پرکار

پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست. از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن. وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم...
29 مهر 1398

آناسی

روزای اول که اسم منو یاد گرفته بودی آناس بودم بعد یهویی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که چند روزی به همه اسما یک ی اضافه کردی و منم شدم آناسی. بعد از چند روز دوباره به حالت طبیعی برگشتی و ی اضافه از پایان همه کلمات حذف شد ولی من همون آناسی موندم. اون روزای ال که بهم میگفتی آناس بهت میگفتم آناس عمته، بگو مامان تو هم می خندیدی می گفتی نه آناس مامانِ. خلاصه من آناسی موندم. ولی این اسم قشنگترین اسمِ برای من با هر تُن و صدایی که میگی آناسی دلم برات می لرزه. وقتی که سوزنت گیر میکنه یهو یک ربع پشت هم میگی آناسی مامانی آناسی مامانی آناسی مامانی... هرچی هم میگم بله فایده نداره، فقط راه میری و آناسی مامانی میگی. صبح ها و عصرا هم همینط...
23 مهر 1398

یک شب خوب به مناسب روز کودک

امروز از ساعت سه صبح حالت بد شد و چند باری حالت بهم خورد مامان و بابا هم اصلا نتونستن بخوابن، همش دستت تو دستم بود و نگرانت بودم. تازه از 6 صبح خوابیدی و مامان هم با یک تاخیر دو ساعته به جلسه آموزشی که در دفتر مرکزی برگزار میشد رسید، ظهر بعد از اتمام جلسه دیگه شرکت نرفتم و برگشتم خونه پیشت، چون خاله گفت حالت خوب نیست دچار اسهال شدی. وقتی اومدم هم خوب ناهار خوردی و هم دوغ بعدم پیشم خوابیدی و دیگه دل درد نداشتی، عصری عمو احمد ما رو رسوند خونه و وقتی بابا مسعود اومد زنگ زد آرایشگاه و برات وقت گرفت و رفتیم شهر کودک شاپرک. اول مثل همیشه آقا نشستی و خاله فریبا موهاتو مثل مدلی که مامان نشونش داده بود زد، بعد یک کم با وسایل تو آرایشگاه بازی کر...
17 مهر 1398

روز کودک

از وقتی اومدی من عاشق شدم، عاشق. دردانه جانم روزت مبارک. دلم میخواست امروز برات خیلی شاد و عالی باشه، اما منو ببخش. دیشب شب بدی داشتیم بابا ناصر حالش بد شد و بعد از چند ساعتی که توی اورژانس به هممون یک عمر گذشت، سی سی یو بستری شد. تمام راه تا برسیم خونه بابایی من گریه کردم توام تا متوجه میشدی برمیگشتی دست میکشیدی تو صورتم میگفتی نه آناسی نه، ناسی ناسی. منم میگفتم نه مامان گریه نمیکنم. نمیدونم تقدیر ما چی بود که همه این سالها به خاطر مریضی بابایی روزهای خوشمون هم یه خنده واقعی روی لبامون ننشست، 18 ساله که بابایی با این مریضی دست و پنجه نرم میکنه و همه ما هم به نوعی درگیریم. نمیدونم حکمت خدا چیه، اما هرچی هست شکر. حتم...
16 مهر 1398

مورنا

هر چی ازت اسمتو می پرسیدیم میگفتی من. الان دقیقا یک هفته است که شدی مورنا. عصری با هم ماست و چیپس میخوردیم هر چیپسی از دست من می افتاد زودی برمیداشتی میبردی میانداختی تو سطل بعدم که بر میگشتی به من نگاه میکردی و دستتو تکون میدادی و میگفتی اَه. بعد چند دقیقه هم ذوق میکردی میگفتی مامان مورنا آآه(یعنی تمیز کرد) از اونجایی که مسئول کار با خردکن هستی هر وقت میخوام چیزی درست کنم میدویی میگی من من. دیشب پیازها رو که خرد کردی بابا داشت از روی کابینت می ذاشتت پایین، میخندیدی میگفتی بابا مورنا. خلاصه که این روزا جواب اکثر چیزا شده مورنا. همش به این فکر میکنم که چقدر دلم برای این روزات تنگ میشه دلم میخواد زمان متوقف بشه یا یه دوربین تمام لح...
15 مهر 1398

مادرانه*به خودت ایمان داشته باش

امروز که دارم برات می نویسم هم کلی حس خوب دارم و هم کمی حس بد. نمیدونم وقتی آدما میتونن خوب باشن، وقتی میتونن بهم مهربونی و کمک کنند چرا بدی رو انتخاب میکنن. دیروز مامان ساناز تصمیم بزرگی گرفت، هم مامان و هم همه همکاراش. همه با هم یکی شدیم، یک صدا و یک قلب و برای بقای جایی که دوستش داریم و برای آجر به آجرش و راه افتادن دستگاه به دستگاهش زحمت کشیدیم و حوصله کردیم یک حرکت عظیم رو شروع کردیم. شاید هر کدوم ما تو این سالها بارها و بارها به جداشدن فکر کرده بودیم اما همه یه چیزایی داشتیم که مارو به جایی که متعلق به ما بود وصل میکرد و نمیذاشت که کوتاه بیایم. هممون روزهای بد و بدتری رو تو این سالها تجربه کردیم همه تو این سالها فرسوده و...
8 مهر 1398

عروسی مامان و بابا

امروز برات فیلم عروسیمونو گذاشتم آخه چند وقتی به قاب عکی عروسیمون که بالای تختت نصب شده به شدت علاقه من شدی تا میریم رو تخت میگی این مامانمه این بابامه. همون آناسی و مسعودی معروف شما. امروز که برات فیلمو گذاشتم با تعجب می پرسیدی من تجام؟ منم برات توضیح میدادم که تو پیش خدا بودی و هنوز نیومده بودی تو دل من، شماهم با گریه میگفتی نه منم ببر. بابا مسعود که از سرکار اومد تا دید داریم فیلم عروسی رو میبینیم گل از گلش شکفت، دوباره سوالای شما از بابا مسعود شروع شد. ما هم بهت قول دادیم یه بار دیگه عروسی کنیم و این بار حتما شما جز مهمانان ویژه تشریف داشته باشید. قند عسل من، تو بهترین اتفاق هر روز مایی و عاشقانه دوستت داریم. ...
6 مهر 1398

این روزهای تو

این روزا کلی از حرفا و کارات لذت میبریم. تو تمام دنیای ما هستی سورناجونم و من و بابا هر لحظه خدارو به خاطر نعمتی که به ما عطا کرده شکر میکنیم. چند روز پیش برده بودمت حمام وانت که پرشد بهت گفتم بشین تو وان، با تعجب به من گفتی مامان وان؟؟؟!!! وان؟؟؟!!! اخه غزل باهات انگلیسی اعداد رو تمرین میکنی وتو تعجب کردی که این وان همونی که غزل بهت میگه بشمر. وای که من بمیرم برای عقل و هوشت. غزل برات تا 10 به انگلیسی میشمره و شما هم پشتش تکرار میکنی اما به سون که میرسه به جای اینکه بگی سون میگی بَئِه غزل میگه خاله چرا سونو میگه بله گفتم شاید فک میکنه میگی سورن. دیشب سرغذا بلند شدی گفتم کجا میری گفتی نمک، گفتم نمک داره غذا، رفتی نمکدونو آوردی بعد ا...
6 مهر 1398

سفر مشهد * تابستان 98

برای یک سفر عالی به اتفاق بابایی و مامانی، خاله سارا و غزل، عمه مهناز و خانوادش، عمه مرضی، خاله شعله، سحر و زنعمو رویا، خاله لیلا و خاله زهرا و خاله پروین و خاله فاطمه و آیسان و احسان آماده شدیم. چند روز به سفر که مونده بود ازت می پرسیدم کجا می خوایم بریم میگفتی آققققا منم میگفتم آقا امام رضا. بعد میپرسیدم با چی میخوای بری: می گفتی: اَکط(قطار)(البته صدای ک کامل نبود و تلفیقی از ک و ق بود، چهارشنبه شب با بابا مسعود رفتیم راه آهن و بابا تا پایین باهامون اومد و وقتی وسایلمونو تو کوپه گذاشت رفت. شما هم که کلی عجله داشتی واسه حرکت قطار همش می گفتی آقا بُووو. قطار که راه افتاد کلی ذوق کردی، همه ما تو یک واگن و 5 کوپه پشت هم بودیم و تا ...
1 مهر 1398
1